کد مطلب:235163 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:361

شب نگرانی
مأمون آن شب را نخوابیده بود و در اندیشه بود... در اندیشه ی فرزندان علی و فاطمه كه آواره شده بودند. هر یك از آنان طرحی برای انقلاب و شورش داشتند. گویی آنان جرقه هایی برافروخته شده بودند كه از آتشفشانی خفته برمی خیزد... آتشفشانی همچون قلبی كه عواطف بی كرانی را منفجر می سازد... او همچنان شورش ابن طباطبا [1] را به یاد می آورد كه نزدیك بود



[ صفحه 44]



بساط حكومت عباسیان را تا ابد بر باد دهد. مأمون از اعماق جانش فریاد كشید: - آتش در پس خاكستر است! چه كنم؟... امان از سرنوشت... امان از سرنوشت هفتمین فرزند عباس! هركس كه مأمون را در آن شب می دید كه از طریق پنجره به بوستان های قصر می نگریست، او را شبحی از اشباح شب تاریك می پنداشت... او جامی از شراب را در اعماق جانش فروریخت و رعشه و لرزش همچون دسته هایی بی نهایت از مورچگان جریان یافت... و همچون كسی كه با خود سخن می گوید و گویا شخصی خیالی را مورد خطاب قرار می دهد، آهسته گفت: - این احمقان نمی فهمند من چه می كنم... گمان می كنند بغداد تمامی دنیاست. نمی دانند در مدینه، مكه، بصره، كوفه و خراسان چه می گذرد!



[ صفحه 45]



كسی نمی داند در دل مأمون چه چیزی موج می زند... آن جوانی كه با وجود كثرت سپاهیان، خود را بی كس و تنها می دید و پس از كشته شدن امین با اعتماد بر اعراب، پیروزی به شكست مبدل گشته بود. چرا كه مردم، از قاتل برادر درنمی گذرند، چه رسد به اینكه مقتول، فرزند زبیده ی عربی تبار و عباسی باشد؟! او از دغدغه های خانمان براندازی رنج می برد و علی رغم كشته شدن امین، كسی او را به عنوان خلیفه به رسمیت نمی شناخت، بغداد همچنان غضبناك بود و كوفه به انقلاب علوی دیگری چشم امید بسته بود... مدینه و مكه و بصره میدان تاخت و تاز سپاهیان شده بود و شام نیز چشم انتظار بود. حق عباسیان در حكومت و فرمانروایی به لرزه درآمده بود و نجواهایی كه همگان را به سوی اهل یت فرامی خواندند به هوا برخاسته بود تا در سایه ی آنان، عزت اسلام و عرب تحقق یابد. جز خراسان دیگر نقطه ی امیدی برای او باقی نمانده بود... این اصل و نسب ضعیف از مادر باعث شده بود كه تك و تنها در خراسان سكونت داشته باشد... خراسان، مخزن مردان نیرومند و تناور بود... ولی ایرانیان در محبت آل بیت پیامبر ذوب شده اند و به تدریج درمی یابند كه خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) چه كسانی هستند؟! آیا آنان فرزندان عباس، عموی پیامبر با تمامی رسواییشان هستند یا اینكه فرزندان علی و فاطمه، دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله)؟!



[ صفحه 46]



همچنان ذهن و خاطره ی فرزندان تصاویر پرفروغی را از رحمت و عدالت علی... و انسانیت او در برداشت... و این فرزندان او هستند كه اینك حاملان میراث انسانی هستند و افكار، شرافت و شجاعت او را دربر دارند. و همچنان فراخوان «الرضا من آل محمد» رؤیاهای ستمدیدگان و مستضعفان را در وجب وجب سرزمین اسلامی رنگ امید می بخشید. محبت علی و فرزندانش، به عاطفه و احساسی اسلامی مبدل شده بود. حتی زبیده نیز محبت آنان را در دل داشت و هارون الرشید را سوگند داد كه از او طلاق بگیرد! [2] .

برخاست و به سمت خزانه ی ویژه ای رفت كه جز او كسی آن را نمی گشود و جز او كسی از وجود آن آگاهی نداشت... دوات و كاغذی را برداشت تا بنویسد... كسی نمی داند او برای چه كسی نامه می نگارد؟ - هارون الرشید به نقل از نیاكانش به من خبر داده است و همچنین در كتاب دولت یافته ام كه پس از هفتمین فرزند عباس، حكومت بنی عباس دیگر پایدار نخواهد بود و پایداری حكومت وابسته به حیات اوست. [3] .

در آن شب طولانی هنگامی كه مأمون چشمانش را برهم نهاد. در عالم



[ صفحه 47]



خیال و نماد، اشیاء بسیاری را دید كه همچون شبح هایی مبهم در برابرش همه چیز را می ربودند و او در بیابان هایی غرق در ظلمت انبوه... ظلمتی كه دریایی بی قرار و بی كرانه را می ماند افتاده است. خود را در زورقی بادبان شكسته دید كه باد از هر سو بر آن می خروشید و ریسمانی را دید كه از آسمان تا زمین امتداد یافته. خود را به آن آویزان كرد تا به سوی آسمان روانه شود. ولی به ساحل صخره ای نزدیك خود برخورد كرد... و در اثر نور آفتاب آذرماه كه اشعه های خویش را از پس تپه های دوردست می تاباند، از خواب بیدار شد. نخستین چیزی كه به ذهن بیدار شده اش - در حالی كه نهادش در عالمی سراسر واقعیت سیر می كرد - خطور كرد، نام علی بود... علی بن موسی. مأمون با صدایی كه آثار بی خوابی طولانی مدت در آن نمایان بود، فریاد كشید: - هنوز هرثمه حاضر نشده است؟ پاسخ نگهبانی از پس پرده های مخملین آمد كه: - او از سپیده دم منتظر شماست. - او را فرابخوانید! - هم اینك سرورم! و هرثمه با صدایی گرفته فریاد كشید: - آری، آمدم. دیدگان مأمون برقی زد، به گونه ای كه هرثمه احساس كرد اشعه ای در



[ صفحه 48]



استخوان هایش رخنه می كند. با خفت و خواری گفت: - سلام بر امیرالمؤمنین، عبدالله مأمون... -... چه چیزی سرورم را به خشم آورده است؟ - پارس كردن دیگر بس است! من به تمامی بازی های تو آشنا هستم. - نمی فهمم چه می گویید؟ - تو گمان می كنی از حال تو غافلم... من جاسوسانی دارم كه در دل تاریكی ها مشغول گشت زنی هستند یا اینكه گمان می كنی من نمی دانم به آن خلیفه ی مخلوع [4] چه گفته ای؟ و آیا «اباسرایا» به تنهایی شورش كرده است - این دسیسه ی توست. [5] .

هرثمه احساس كرد در پس این اتهامات دسیسه ای است كه فضل بن سهل بافنده ی آن است، در حالی كه از خود دفاع می كرد گفت: - سرورم! این اتهامات پاسخی دارد. مأمون در حالی كه به نگهبانان اشاره می كرد فریاد كشید: - دیگر نمی خواهم یك كلمه ی دیگر بشنوم... او را بگیرید. مگس در تارهای درهم تنیده ی عنكبوت فروافتاد. دیگر امیدی برای



[ صفحه 49]



رهایی وجود نداشت... و هرثمه با گام هایی حقارت آمیز به سوی زندانی كوچك در مرو رهسپار شد تا روزهای واپسین زندگی خود را در كنج تاریك زندان سپری كند. در ذهنش، تصاویر رنگارنگی جلوه كرد. آن روزی كه حاكمی در آفریقا بود... روزی كه امیر خراسان بود... روزی كه خلیفه، امین فرا روی او ایستاده بود و با خواری از او می خواست كه میان او و برادرش میانجی گری كند و زندگی او را نجات دهد... و اینك خود در آشیان عنكبوت اسیر شده بود... كسی برای یاری او تلاش نمی كند و كسی او را نجات نمی دهد... فضل در راه خویش به سمت كاخ مأمون با او [هرثمه] برخورد كرد. می خواست به صورتش آب دهان بیندازد، ولی تظاهر به شجاعت كرد و سر خویش را بالا گرفت.



[ صفحه 51]




[1] تجهيز براي انقلاب از سال 196 ه پس از تشديد بحران ميان امين و مأمون آغاز گرديد و در سال 198 ه به اوج خود رسيد. ابن طباطبا، محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن المثني بن حسن بن علي بن ابي طالب (عليه السلام) نام داشت. هرج و مرج و آشفتگي سياسي و نابسامان اقتصادي و محروميتي كه بخش وسيعي از جامعه را فراگرفته بود، در پيشاپيش دلايلي بود كه اين جوان 24 ساله علوي را به سوي انقلاب سوق داد. ديدار او با رهبر عرب، نصر بن شيث، نقطه ي عطفي در شتا گرفتن انقلاب و براندازي طاغوت عباسي به شمار مي آيد. همزمان با شورش ابن طباطبا انقلاب فرمانده ي جدا شده، سري بن منصور شيباني مشهور به «ابن سرايا» صورت گرفت و با پيوستن نيروهاي او به سپاه ابن طباطبا، انقلاب هياهوي بسياري به پا كرد و كفه ي ترازو را به سود انقلابيون پايين آورد. در نخستين درگيري سرنوشت ساز و جدي نظامي، سپاه عباسي متحمل شكست سختي گرديد و به دنبال آن، پيروزي هاي چشمگيري نصيب نيروهاي انقلابي گرديد. به گونه اي كه عباسيان يقين كردند كه اين ديگر پايان و فرجام كار آن هاست. گستره ي نفوذ انقلابيون قسمت وسيعي از دول اسلامي از جمله كوفه، يمن، اهواز، واسط و مكه ي مكرمه را دربر گرفت و براي استان ها و سرزمين هاي آزاد شده، واليان جديدي تعيين گرديد و سكه ي جديدي را ضرب كردند كه آيه «ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كأنهم بنيان مرصوص» به عنوان شعار و نماد خويش بر روي آن نقش بسته بود و شهر كوفه به عنوان پايتخت و شاهد انقلاب به سبب كانون توجه بودن آن از نظر تاريخي و ثقل علمي و منابع اقتصادي آن برگزيده شد. ولي درگذشت رهبر علوي، ابن طباطبا، آنگونه كه به نظر مي رسد از قدرت و توان نيروهاي انقلابي كاست. علاوه بر اينكه عباسيان سپاه جرار و مجهزي را آماده ساختند. احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 1146، مقاتل الطالبيين، صص 533 - 518.

[2] به همين دليل، قبر او (زبيده) و قبور آلبويه به آتش كشيده شد. علاوه بر به آتش كشيدن مرقد امام موسي كاظم (عليه السلام) در خلال فتنه قوميت گرايي وسيعي كه در سال 443 ه بغداد را فراگرفت و ده ها قرباني برجاي گذاشت و به سوزانده شدن كتابخانه هايي با هزاران كتاب انجاميد. الكني و الالقاب، شيخ عباس قمي، ج 2، ص 289.

[3] قاموس الرجال، ج 10، ص 356، ينابيع المودة، ص 484.

[4] خليفه امين.

[5] مأمون اعتقاد داشت هرثمه بن اعين، در برابر شورش اباسرايا، حركتي انجام نمي دهد. و يا با آن همراهي و همدلي مي كند يا فضل بن سهل، چنين تصور كرد و مشهور است كه فضل، بر ضد هرثمه و طاهر بن حسين، دست به توطئه چيني زد. تاريخ طبري، ج 8، ص 479، ابن خلدون، ج 3، ص 521.